پاداش کمک
در شهر بصره زنی سیده بود که چهار دختر یتیم داشت که همه گرسنه بودند . ایام نزدیک عید بود . دختری که از همه آنها کوچکتر بود گفت :
مادرجان ! آیا میشود که در این ایام عیدی از نان جو ، یک شکم سیر بخوریم ؟
مادر از این سخن دخترش ، سیلاب اشک از چشمش جاری گردید .
ناچار چادر بر سر کرد و از خانه بیرون آمد . با خود گفت :
بهتر است که به نزد ابو اسحاق که قاضی بصره است بروم .
پس پیش قاضی رفت و گفت :
من زنی از اولاد علی علیه السلام می باشم و چهار دختر یتیم و برهنه دارم . حالا عید است و بچه ها گرسنه هستند . و تو از بیت المال صدقات را تقسیم می نمایی . فرمان بده چیزی به من بدهند که لااقل از این سختی جان به سلامت بدر ببریم ...
قاضی گفت :
بسیار خوب ! فردا بیا تا تو را راضی و خشنود نمایم .
زن سیده بسیار خوشحال شد و مراجعت کرد و به دخترهای خود بشارت داد.
یکی از آن دخترها گفت :
مادر ! اگر قاضی به تو وجهی داد ، با آن چکار میکنی ؟
مادرش گفت : تو چه میل داری ؟
گفت : من میخواهم که مقداری پنبه برایم بخری ، تا آن را بریسم و برای خود یک پیراهن تهیه کنم.
دیگری گفت : مادر ! از روزی که پدرم فوت شده است ، نان گندم نخورده ام . دل من نان گندم میخواهد.
دختر کوچکتر گفت : دل من یک نان درسته میخواهد . و بدین ترتیب آن شب را با این آرزوها صبح کردند.
چون آفتاب سر از مشرق در آورد ، زن سیده به خانه قاضی رفت و در گوشه ای نشست تا مجلس خلوت شد . قاضی در آن وقت بسیار غضبناک بود و زن سیده در آن حالت پیش رفت و گفت :
ای قاضی ! – - من همان علویه ای هستم که روز گذشته به من وعده دادی که در حق من احسان و دستگیری بنمایی.
قاضی چون غضبناک بود ، فریاد زد و فرمان داد که آن زن سیده را بیرون کنند . زن با دلی سوزناک و آهی آتش افروز ، سیلاب اشک از دیدگانش جاری شد و با زبان فصیح و بیان جذاب و ملیح ، سر به جانب آسمان بلند کرد و عرض نمود :
ای خدای بالا و پست ! اکنون من جواب دختران گرسنه و برهنه خود را چه بگویم ؟
همه آنها در انتظار من می باشند و چنین امید دارند که اکنون آنها را به آرزوی خود می رسانم .
پروردگارا ! مرا از درگاه خود محروم مفرما و دست رد بر سینه من مزن که تو بر همه چیز قادری .
در حالی که آن زن با سوز و گداز در حال مناجات با خداوند بی نیاز بود ، مردی که سیدوک مجوسی نام داشت و مست شراب بود از نزد آن زن سیده عبور میکرد که صدای ناله علویه به گوشش رسید و به گمان اینکه او آوازه خوانی میکند ، پیش او آمد و گفت :
چقدر آواز تو ، نیکو و حزن آور است . مگر به تو چه مصیبتی رسیده است ؟
علویه گمان کرد که این مرد ، مسلمان و هوشیار است ، پس احوال خود را برای او شرح داد . سیدوک مجوسی فوراً به غلامان خود فرمان داد – - که این علویه را به خانه ببرند و خود نیز با او وارد خانه گشت . بعد چهار صد دینار ، پنج دست لباس به آن زن اعطاء نمود و او را مرخص کرد.
زن علویه بسیار خوشحال و مسرور به خانه مراجعت کرد و شرح حال خود را برای دخترانش تعریف نمود که همه آنها مسرور و شادمان گردیدند . بعد به جانب آسمان دست بلند نموده و عرض کردند :
پروردگارا ! آن کسی که به ما احسان نموده است را در بهشت عنبر سرشت و در قصور عالیه و غرفه های متعالیه منزل عطا فرما و ...
همان شب قاضی در عالم رویا دید که گویا در باغ بزرگی وارد شده است . در میان آن باغ ، قصری به چشمش خورد که زبان ، از وصف آن عاجز است . تا خواست داخل آن قصر شود ، مامور آنجا مانع ورود او شد . قاضی گفت :
برای چه مانع ورود من می شوی ؟
ملک گفت : این قصر مال تو بود ولی چون آن زن علویه را محروم کردی ، این را از تو گرفته اند و به سیدوک مجوسی داده اند .
قاضی وحشت زده از خواب بیدار شد و در نهایت خوف و اضطراب ، تا صبح نتوانست بخوابد . صبح که شد با سرعت تمام به درب خانه سیدوک مجوسی آمد و سئوال کرد :
چه عمل خیری از تو صادر شده است ؟
مجوسی گفت : من پنج روز است که مست شراب می باشم . غرض از این سئوال و تفتیش چیست ؟
پس قاضی قصه خواب خود را برای او بیان کرد و گفت :
ثواب این احسانی که به آن زن علویه کردی را به ده هزار دینار به من بفروش !
مجوسی گفت :
ای قاضی ! بسیار کم است که عملی ، مقبول درگاه ایزدی گردد . پس حالا که میدانم این عمل من به درجه قبولی رسیده است چگونه میتوانم آن را به پول و زر این دنیا بفروشم . حال دست خود را به من بده تا کلمات شهادتین را بگویم و به شرف اسلام مشرف شوم .
پس شهادتین را گفت و مسلمان گردید . بعد آن زن سیده را پیدا کرد و تمام مال و ثروت خود را با او نصف به نصف تقسیم کرد .
نظرات شما عزیزان: